سفارش تبلیغ
صبا ویژن

مثل فواره خون می آمد

شنبه 91 دی 9 ساعت 7:51 عصر

بچه های قرن پانزدهم 

درتاریخ 25/6/1361 وارد شهرک دارخوئین شدیم ازهمان روز اول شهید اصغر کاظمی مرا شیفته خودش کرده بود،چرا که همیشه به فکر نماز شب،دعا و دیگر واجبات خود بود همیشه می گفت: ماچند روستایی در یک سنگر باشیم چون حرف همدیگر رابهتر می فهمیم؛مرحله اول عملیات را با موفقیت پشت سر گذاشتیم،مرحله دوم عملیات شد از عراقیها خبری نبود .فرمانده با قرارگاه تماس گرفت دستور پیشروی دادند هوا کم کم روشن می شد. در راه نماز صبح راخواندیم،کاظمی مجروح شد و اورا به عقب منتقل کردند به مواضع عراقیها رسیدیم تانکهای دشمن در سه مرحله پاتک زندند،اما هر بار با شکار تعدادی از آنها عقب نشینی می کردند،اصغر کاظمی پس ار بهبودی خود را به مرحله بعدی عملیات رساند مرحله سوم عملیات شروع شد و کار به جایی رسید که ما دیگر گلوله آر پی جی نداشتیم،گلوله تانک مستقیم بر پیکر بچه ها اصابت می کرد،در این میان شهید اصغر کاظمی را دیدم که مرتب برزمین می خورد و بلند می شد ودر حالی که ذکر یا حسین و یا ابوالفضل بر لبانش بود به طرف من آمد او را بغل گرفتم و در دامن خود نشاندم گلویش پاره شده بود و از آن مثل فواره خون می آمد هر کاری انجام دادم نتوانستم خون را بند بیاورم مدام با صدای بلند ذکر ائمه می گفت اما؛زمانی نگذشت که دیگر خونی در بدن او باقی نمانده بود،صدایش آرام آرام کم شد و ناگهان درآغوش من به آرزویش که شهادت بود رسید. روحش شاد.

شهید اصغر کاظمی به نقل از عبدالرحیم مهاجری



قلم نگار : جامانده | بیسیمچی [ قلم]

لحظه های رفتن...

جمعه 91 دی 8 ساعت 6:47 عصر

بچه های قرن پانزدهم

بچه های قرن پانزدهم

بچه های قرن پانزدهم



قلم نگار : جامانده | بیسیمچی [ قلم]

<      1   2      

سنگر پشتیبانی

الموت لامریکا
نماز اول وقت
به یاد حاج همت.../نایاب
به یاد حاج همّت.../وقتی می رفت
به یاد حاج همّت.../وقتی برگشت
از خاک
[عناوین آرشیوشده]