اولین شبی که در دوکوهه مستقر بودیم نیمه های شب ما را جهت اجرای رزم شبانه به بیرون از آپارتمان ها آوردند ، شهید رضاقانع که ازفرماندهان بود نیروها راکه به صورت ستونی حرکت می کردند جمع کرد و گفت ،برادرا گوش کنند ، ما بنا داریم تا آن ارتفاعات برویم و برگردیم بعد ازصحبت های کوتاهی گفت خوب حالا علیل هاشو ..... بیان بیرون ، مثل همیشه تعدادی آمدند بیرون آنها رانگه داشتند و بقیه نیروها رابه طرف آن ارتفاعات حرکت دادند ، کمی که در تاریکی شب ازدیدگان آنان دورشدیم به ما گفتند آهسته وبی سروصدا برید بخوابید و امّا با اون نیروهایی که مانده بودند حدود دو ساعت بدو و به ایست و ستاره شناسی کار کرده بودند ، فردا صبح که قضیه لو رفت ازآنروز به بعد دیگر کسی به عنوان علیل و..... دربین بچه ها پیدا نمی شد.
شهید رضا قانع به نقل از غلامعباس شریعتی
شبی در حین آماده باش به سر می بردیم ، ناگهان صدای یکی از برادران آمد که طلب کمک می کرد ، وقتی به ایشان رسیدیم ، چیزی در پاچه ی ایشان تقریبا اندازه ی یک بلدرچین بود ، که گفتند اطراف اش را بگیرید تا به بدنش نزدیک نشود ، آنقدر ترسیده بود که نزدیک بود سکته کند ، وقتی با سرنیزه لباسش را پاره کردیم ، دیدیم ملخی بزرگ بود ، که همگی از خنده روده بر شدیم.
به نقل از حاج ولی الله تنهائی
در آخرین شبی که شهرضا بودند و قرار بود فردایش به جبهه بروند,سی نفر از بسیجیان را دعوت کردند و روغن و برنج و مرغ تهیه کردند,وبه من داد,و گفت مادر بهترین غذا را برای اینها پخت کن,آن شب خیلی خوشحال بود,اواخر شب به من گفت:مادر از این سی نفر که قرار است فردا به جبهه بروند فقط چهار نفرشان بر می گردند و بقیه شهید میشوند,آن سی نفر, بیست و شش نفرشان در عملیات بیت المقدس شهید شدند و یکی از شهدا شهید حسن مصدق بود.
شهید حسن مصدق به نقل از مادر شهید
بعد از اتمام درسش و شروع جنگ تحمیلی می خواست به سربازی برود گفتم مادر هنوز خیلی از دوستانت به سربازی نرفته اند تو کجا می خواهی بروی ؟ گفت:این راه جلوی پایمان است و باید برویم.به پدرش هم گفت:می خواهم به سربازی بروم پدرش درجواب گفت:حالا زوده کجا می خواهی بروی؟حسین گفت:حالافرض کنید تمام پدرها همین را بگویند آن وقت وضع مملکت چه می شود؟ دشمن آتش انداخته داخل کشورمان و ما باید برویم وآن را خاموش کنیم .
شهید محمد حسین شهری به نقل از مادر شهید
درتاریخ 25/6/1361 وارد شهرک دارخوئین شدیم ازهمان روز اول شهید اصغر کاظمی مرا شیفته خودش کرده بود،چرا که همیشه به فکر نماز شب،دعا و دیگر واجبات خود بود همیشه می گفت: ماچند روستایی در یک سنگر باشیم چون حرف همدیگر رابهتر می فهمیم؛مرحله اول عملیات را با موفقیت پشت سر گذاشتیم،مرحله دوم عملیات شد از عراقیها خبری نبود .فرمانده با قرارگاه تماس گرفت دستور پیشروی دادند هوا کم کم روشن می شد. در راه نماز صبح راخواندیم،کاظمی مجروح شد و اورا به عقب منتقل کردند به مواضع عراقیها رسیدیم تانکهای دشمن در سه مرحله پاتک زندند،اما هر بار با شکار تعدادی از آنها عقب نشینی می کردند،اصغر کاظمی پس ار بهبودی خود را به مرحله بعدی عملیات رساند مرحله سوم عملیات شروع شد و کار به جایی رسید که ما دیگر گلوله آر پی جی نداشتیم،گلوله تانک مستقیم بر پیکر بچه ها اصابت می کرد،در این میان شهید اصغر کاظمی را دیدم که مرتب برزمین می خورد و بلند می شد ودر حالی که ذکر یا حسین و یا ابوالفضل بر لبانش بود به طرف من آمد او را بغل گرفتم و در دامن خود نشاندم گلویش پاره شده بود و از آن مثل فواره خون می آمد هر کاری انجام دادم نتوانستم خون را بند بیاورم مدام با صدای بلند ذکر ائمه می گفت اما؛زمانی نگذشت که دیگر خونی در بدن او باقی نمانده بود،صدایش آرام آرام کم شد و ناگهان درآغوش من به آرزویش که شهادت بود رسید. روحش شاد.
شهید اصغر کاظمی به نقل از عبدالرحیم مهاجری
سنگر پشتیبانی