سفارش تبلیغ
صبا ویژن

آخرین شب

پنج شنبه 91 دی 28 ساعت 4:58 عصر

قرن پانزدهم

در آخرین شبی که شهرضا بودند و قرار بود فردایش به جبهه بروند,سی نفر از بسیجیان را دعوت کردند و روغن و برنج و مرغ تهیه کردند,وبه من داد,و گفت مادر بهترین غذا را برای اینها پخت کن,آن شب خیلی خوشحال بود,اواخر شب به من گفت:مادر از این سی نفر که قرار است فردا به جبهه بروند فقط چهار نفرشان بر می گردند و بقیه شهید میشوند,آن سی نفر, بیست و شش نفرشان در عملیات بیت المقدس شهید شدند و یکی از شهدا شهید حسن مصدق بود.

شهید حسن مصدق به نقل از مادر شهید

 



قلم نگار : جامانده | بیسیمچی [ قلم]

تفکر بسیجی

پنج شنبه 91 دی 28 ساعت 4:51 عصر

قرن پانزدهم

بعد از اتمام درسش و شروع جنگ تحمیلی می خواست به سربازی برود گفتم مادر هنوز خیلی از دوستانت به سربازی نرفته اند تو کجا می خواهی بروی ؟ گفت:این راه جلوی پایمان است و باید برویم.به پدرش هم گفت:می خواهم به سربازی بروم پدرش درجواب گفت:حالا زوده کجا می خواهی بروی؟حسین گفت:حالافرض کنید تمام پدرها همین را بگویند آن وقت وضع مملکت چه می شود؟ دشمن آتش انداخته داخل کشورمان و ما باید برویم وآن را خاموش کنیم .

شهید محمد حسین شهری به نقل از مادر شهید

 



قلم نگار : جامانده | بیسیمچی [ قلم]

رختخواب دامادی

شنبه 91 دی 9 ساعت 8:48 عصر

بچه های قرن پانزدهم

در شهرضا رسم بر این است که خانواده ها برای فرزندان پسرخودقبل از ازدواج رختخواب دامادی تهیه می کنند ،مادر شهید کریمی برایم اینگونه تعریف نمودند :

"وقتی فرزندم به جبهه رفت وشهید شدگهگاه برسر رختخواب دامادیش میرفتم و گریه میکردم .یکشب شب جمعه ای بود نماز و فاتحه برایش خواندم و خوابیدم نیمه های شب خواب دیدم قدرت الله صدایم زد و گفت مادر غصه مرا مخور امشب با همسرم آمدیم و در رختخواب خوابیدم .همسرش را در خواب دیدم زنی بلند قامت و زیبا بود آمد و به من تعظیم کرد .پسرم گفت هر شب بخواهم میایم و د راین رختخواب میخوابم صبح که به سراغ رختخواب رفتم دیدم باز و بسته شده بود و چند تار موی ان حوریه روی بالش بود .بوی مشک و عنبر میداد .انها را برداشتم و در کیف پول دستی ام گذاشتم .بعد از چند روز دیدم اثری از انها نبود."

قابل توجه اینکه قدرت قبل از رفتن به جبهه هنوز مجرد بود و ازدواج نکرده بود.

شهید قدرت الله کریمی به نقل از همسایه شهید



قلم نگار : جامانده | بیسیمچی [ قلم]

مثل فواره خون می آمد

شنبه 91 دی 9 ساعت 7:51 عصر

بچه های قرن پانزدهم 

درتاریخ 25/6/1361 وارد شهرک دارخوئین شدیم ازهمان روز اول شهید اصغر کاظمی مرا شیفته خودش کرده بود،چرا که همیشه به فکر نماز شب،دعا و دیگر واجبات خود بود همیشه می گفت: ماچند روستایی در یک سنگر باشیم چون حرف همدیگر رابهتر می فهمیم؛مرحله اول عملیات را با موفقیت پشت سر گذاشتیم،مرحله دوم عملیات شد از عراقیها خبری نبود .فرمانده با قرارگاه تماس گرفت دستور پیشروی دادند هوا کم کم روشن می شد. در راه نماز صبح راخواندیم،کاظمی مجروح شد و اورا به عقب منتقل کردند به مواضع عراقیها رسیدیم تانکهای دشمن در سه مرحله پاتک زندند،اما هر بار با شکار تعدادی از آنها عقب نشینی می کردند،اصغر کاظمی پس ار بهبودی خود را به مرحله بعدی عملیات رساند مرحله سوم عملیات شروع شد و کار به جایی رسید که ما دیگر گلوله آر پی جی نداشتیم،گلوله تانک مستقیم بر پیکر بچه ها اصابت می کرد،در این میان شهید اصغر کاظمی را دیدم که مرتب برزمین می خورد و بلند می شد ودر حالی که ذکر یا حسین و یا ابوالفضل بر لبانش بود به طرف من آمد او را بغل گرفتم و در دامن خود نشاندم گلویش پاره شده بود و از آن مثل فواره خون می آمد هر کاری انجام دادم نتوانستم خون را بند بیاورم مدام با صدای بلند ذکر ائمه می گفت اما؛زمانی نگذشت که دیگر خونی در بدن او باقی نمانده بود،صدایش آرام آرام کم شد و ناگهان درآغوش من به آرزویش که شهادت بود رسید. روحش شاد.

شهید اصغر کاظمی به نقل از عبدالرحیم مهاجری



قلم نگار : جامانده | بیسیمچی [ قلم]

لحظه های رفتن...

جمعه 91 دی 8 ساعت 6:47 عصر

بچه های قرن پانزدهم

بچه های قرن پانزدهم

بچه های قرن پانزدهم



قلم نگار : جامانده | بیسیمچی [ قلم]


سنگر پشتیبانی

الموت لامریکا
نماز اول وقت
به یاد حاج همت.../نایاب
به یاد حاج همّت.../وقتی می رفت
به یاد حاج همّت.../وقتی برگشت
از خاک
[عناوین آرشیوشده]